۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

زنگ انشاء – 13 آبان

پنجشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۸۸


زنگ انشاء – 13 آبان





با 4 نفر از دیگر دوستانم قرار گذاشتیم که سر زنگ انشاء با همدیگر یکصدا فریاد الله اکبر سر داده و کلاس درس را تعطیل کنیم. علت انتخاب زنگ انشاء این بود که معلم انشاء در بین همه معلمینی که داشتیم، بنظر مطمئن تر می آمد. شاید بخاطر موضوعاتی که برای انشاء انتخاب می کرد این حس در بچه ها ایجاد شده بود. اصلیت آذری داشت و یکبار که در مورد صمد بهرنگی از او سنوال کردم با چشمانی متعجب نگاهم کرد و گفت که اسم صمد را تا کنون نشنیده است و با خواندن لیست حضور و غیاب، نشان داد که علاقه ای به ادامه بحث ندارد. هفته بعد کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را برایم آورد، در زنگ تفریح صدایم کرد و آنرا لای دفترچه انشایم که به بهانه تصحیح گرفته بود بمن داد و زیر لب نجوا کرد که مواظب باش!

آنشب بارها با خواندن ماهی سیاه کوچولو گریه کردم، قلم صمد جادویی بود. اولدوز و کلاغها را هم دفعه بعد برایم آورد. با صمد بهرنگی روی آسمانها پرواز می کردم.

همه اینها مال پارسال بود، ولی امسال اوضاع خیلی فرق می کرد، حکومت نظامی شده بود، همه از همدیگر می ترسیدند. مراسم روز اول مهر و بازگشایی مدرسه خیلی سرد و بیروح برگزار شد. مدیرمان در چند جمله کوتاه شروع سال تحصیلی را تبریک گفت و برای همه آرزوی موفقیت کرد و تمام. همگی احساس می کردیم که سنگی بزرگ روی سینه هایمان قرار داده اند و نفس کشیدن برایمان سخت شده است. معنی اختناق را با گوشت و پوستمان احساس می کردیم. فقط گروه 5 نفره ای که سالها با هم همکلاس بودیم بهم اعتماد داشتیم و با صدایی آهسته و پچ پچ کنان با هم حرف می زدیم. یکی از بچه ها خیلی نترس بود، می گفت باید این وضع را بهم بزنیم، ما که سال آخری هستیم باید همه بچه های دبیرستانمان را راه بیاندازیم توی خیابان و تظاهرات کنیم. من و بقیه بچه ها مخالف بودیم، می گفتیم که کسی همراهی نخواهد کرد و همه ما را می گیرند و بدبختمان می کنند. همگی کلافه و سردرگم بودیم، از طرفی دلمان می خواست جلوی ظلم بایستیم ولی در عین حال می ترسیدیم.

با هم بحث می کردیم که کدام یک از معلمها ممکن است ساواکی باشند، تقریباً همه آنها برایمان مشکوک بودند، من دل به دریا زدم و قضیه معلم انشاء و کتابهای صمد را برای بچه ها گفتم، می خواستم نتیجه گیری کنم که به معلم انشاء می توان اعتماد کرد، ولی نگذاشتند حرفم تمام بشود و فریاد کشیدند که او به تو کتاب صمد بهرنگی داد و تو هم گرفتی؟ و بدون اینکه منتظر پاسخ من شوند گفتند که معلوم است که معلم انشاء صددرصد ساواکی است، او می خواسته تو را گیر بیاندازد! ده دقیقه ای گذشت تا فکرم را جمع و جور کردم و با احتیاط گفتم: "ولی من به او اعتماد دارم"

اول مهر روز شنبه بود و روز سه شنبه اولین زنگ انشاء را داشتیم. قرارمان این شد که هر 5 نفر همزمان بایستیم و الله اکبر بگوئیم و ادامه بدهیم تا همۀ کلاس با ما همصدا شوند و بعد از کلاس بزنیم بیرون و توی راهرو شعار بدهیم تا بقیه کلاسها هم بیرون بیایند.

زنگ انشاء شروع شد و معلم که سر کلاس آمد بچه ها همه برپا دادند، مبصر دوباره برجا داد و همه نشستیم، معلم انشاء پای تخته رفت و روی تخته نوشت: موضوع انشاء "علم بهتر است یا ثروت"! خبر خوبی نبود، تا بحال از این موضوعات تکراری و کلیشه ای نداده بود. از گروه 5 نفره ما 2 نفر همیشه کنار هم می نشستند ولی 3 نفر بقیه، در کلاس پخش بودیم. چندین بار نگاه هایمان با همدیگر ردوبدل شد ولی هر بار ترس و دلشوره بیشتر می شد. قرارمان این بود که بعنوان علامت، هر دو دستمان را روی میز بگذاریم و بعد تا 10 بشماریم و سپس بلند شویم و شعار بدهیم. من چند بار دستانم را روی میز گذاشتم ولی کسی از دوستانم نگاهم نمی کرد. سرانجام زنگ تفریح خورد و به حیاط رفتیم. چند دقیقه ای بینمان سکوت بود. یکی از بچه ها شروع کرد و گفت که خیلی ترسیده بوده است، معذرت خواهی می کرد، بقیه خنده اشان گرفت و گفتند ما هم ترسیده بودیم. دوباره با هم دست دادیم و قرار گذاشتیم که زنگ بعد برنامه را اجرا کنیم، زنگ بعد دینی داشتیم و همه با هم موافق بودیم که معلم دینی حتماً ساواکی است. کار را به خودمان سخت کرده بودیم، معلم انشای نازنین را از دست داده بودیم و حال باید با معلم دینی طرف می شدیم. در عین حال بقدری هیجانزده بودیم که نمی توانستیم نقشه امان را عقب تر بیاندازیم.

سر کلاس دینی همه چیز خوب پیش رفت، دستها روی میز، با نگاهها هماهنگ شدیم و رفتیم برای شمارش، صدای عددها را در درون وجودم می شنیدم، از عدد هفت به بعد چشمهایم را بستم تا شهامت بلند شدن و فریاد کشیدن را پیدا کنم، هشت، نُه، ده، الله اکبر! اول بذهنم رسید که صدای بقیه را هم شنیده ام ولی چشمانم را که باز کردم دیدم که فقط من ایستاده ام، بقیه بلند نشده بودند، کسی الله اکبر نگفته بود، معلم دینی با چشمانی از حدقه درآمده به من زُل زده بود و ظاهراً از تعجب شوکه شده بود، یک لحظه بشدت ترسیدم، لرز شدیدی را در زانوهایم حس کردم، بدنم یخ کرده بود و انگشتانم بیحس شده بودند، یکباره جای سرما را گرما گرفت و مثل تب کرده ها داغ شدم، همه اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، می دانم که از روی شجاعت نبود ولی یکباره تصمیم گرفتم ادامه بدهم، الله اکبر الله اکبر، صدای بچه های کلاس در هم آمیخت و فریادهای من در میان آنها محو شد، بی اختیار همه بسوی در کلاس رفتیم و بداخل راهرو دویدیم، فریادهایمان دیگر به اوج رسیده بود، درها یکی پس از دیگری باز شد و کلاسهای دیگر هم بیرون ریختند، چند دقیقه بعد ما در خیابان جلوی مدرسه در حال تظاهرات بودیم.

روزهای بعد مدرسه های دیگر هم می آمدند و هر روز عده امان بیشتر می شد. نیروی پلیس و افراد حکومت نظامی که سر می رسیدند همگی فرار می کردیم و متفرق می شدیم. خوشبختانه هیچکدام از معلمانمان ساواکی درنیامدند و ما فهمیدیم که همه اش تصورات و خیالات ما بوده است. ما را تشویق می کردند، ولی همراهمان برای تظاهرات نمی آمدند.

در پخش اعلامیه و شعارنویسی روی دیوارها، با کلاسهای دیگر مسابقه داشتیم.

روز 13 آبان قرار بود برای دیدن نمایشگاه عکسی که دانشجویان در دانشگاه تهران گذاشته بودند به آنجا برویم، ولی روز قبل از آن، جمعه، 5 نفری رفته بودیم کوه و برگشتنی راه را گم کردیم و به تاریکی خوردیم و خیلی طول کشید تا بتوانیم راه برگشت را پیدا کنیم، شدیداً خسته بودیم و قرار شد که دیرتر برویم دانشگاه تهران.

روز شنبه 13 آبان وقتی به محل قرار رسیدیم که بطرف دانشگاه برویم یکی از بچه ها خبر بسیار بدی برایمان داشت، گارد به دانشگاه تهران حمله کرده بود و تعدادی از دانش آموزان که برای بازدید نمایشگاه عکس رفته بودند کشته شده بودند، همگی گریه می کردیم. فردای آنروز یعنی یکشنبه 14 آبان آسمان تهران را دود سیاه پوشانده بود، همه شهر در آتش می سوخت. هر کجا نگاه می کردیم بچه های هم سن و سال خودمان بودند. آنروز برای اولین بار جلوی گارد ایستادیم، آنها گلوله می زدند و ما سنگ پرت می کردیم، بعضی هم کوکتل مولوتف داشتند. ولی در آن روز دانش آموزان ایران به حکومت استبداد نشان دادند که می توانند موتور حرکت یک انقلاب باشند. یکصد روز بعد حکومت سرنگون شده بود.







لینک مطلب در جنبش راه سبز (جرس)

هیچ نظری موجود نیست: